۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

خدا مرض داشتی؟!

به نام خدا. انسان موجودی‌ست اجتماعی و تمام بدبختی همین است.

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

ما را مجروح نگذاری‌

دوست دارم مَردم،‌ وقتایی که ناآرومم، باشه.
بغلم کنه، یک دستش رو بذاره روی کمرم،‌ اون یکی دستش رو بذاره پشت گردنم و انگشت اشاره‌اش روی اونجایی که موهام شروع می‌شه بره بالا و بره پایین، و یواش زیر گوشم بگه : ش‌ش‌ش‌ش.
جانم، عزیزم، ‌غصه نخور، درست می‌شه، من اینجام، آروم باش، همه یه طرف؛ اون ش‌ش‌ش‌ش یه طرف.
یک عدد غُر خاموش ناراضی خسته‌ی متحرک می‌باشم که هر چه نوشتن دارم حرام مشق‌هایم می‌کنم و به وبلاگم چیزی نمی‌رسد و از اینجا ننوشتن به سان لاک‌پشتی شده‌ام که از آن وری افتاده و دست و پا می‌زند. ببینید می‌گویم لاک‌پشت و نمی‌گویم سوسک یا خرچسونه یا قورباغه‌ی معلول که شما سنگ پشت من را هم در نظر داشته باشید، که این سنگ از همه لحاظ بر من مستولی است لامروت؛ حتی اگر عجالتاً ظاهرش اینطوری باشد که من روی آن افتاده‌ام.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

حبابی که بخورد به نوک دماغ آدم و بترکد

یک چیزی را که بدانی
دیگر نمی‌شود که ندانی‌اش.
مثل لب‌های تو که طعم لب دیگری را بگیرند؛
مثل لب‌های من که طعم لب دیگری را بگیرند؛
مثل زخم پیشانی هری پاتر می‌ماند،
حتی اگر همین امشب راه بیفتم و با تمام مردان شهر بخوابم.