۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

رسیدیم و رسیدیم / کاشکی نمی رسیدیم

من، اهلیِ خانه ام. خیلی کم هم سفر نمی روم ها، ولی انگار یک جورهایی با کش به خانه وصلم. این سفر، اولین بار است که هیچ هوای خانه را ندارم. نه که بگویم سفرم ایده آل است. 5 شب است که هر شبش یک جای ایران خوابیده ام. از دو ساعت بعدم خبر نداشته ام. شب کجا هستم و کی غذا می خورم یا اصلاً می خوابم یا چیزی می خورم یا نه. بعد از نصفه شب از خستگی توی کیسه خواب - که قبل ترها تویش خوابم نمی برد - بیهوش شده ام و پنج و شش صبح هم بیدارباش داشته ایم. بیشتر توی راه هستیم تا توی راه نباشیم. صندلی های ناراحت مینی بوس زانو و کمر برایم نگذاشته اند. حتی شبی که پلیس مینی بوس هایمان را توقیف کرد چون راننده بیشتر از ده ساعت در روز اجازه نداشت رانندگی کند و مجبور شدیم توی یک شهر کوچک روستاطوری، توی خوابگاه یک مدرسه شبانه روزی وسط کوههای دورافتاده بخوابیم هم آرزوی خانه نداشتم. دلم تنگ هیچ کس و هیچ جا نیست. ببخشید، ولی نیست. می دانید آخرین باری که دلتنگ نبوده ام را اصلاً یادم نمی آید. برای همین از دلگشادی ام خیلی راضی ام. از همیشه سبک تر آمده ام. منی که توی سفرهایم هیچ وقت کمتر از یک چمدان بار و بندیل نداشتم، فقط یک کوله پشتی کوچک با خودم آورده ام. من می خواهم این سفر که تویش همه چیز بوده از کوهنوردی و دریا و آبشار و بیابان و کنسرو و کباب و نان و پنیر و جنگل و هتل و خوابگاه و غار تا گلودرد وحشتناک و همه جا درد و مستی و گریه و خنده و عاشقی، تمام نشود. لااقل حالا حالا ها تمام نشود. من می خواهم این سفر که تویش دستشویی بدون صف و بدون بوی گند معنی ندارد، پریز برق به تعداد کافی برای شارژ کردن موبایل ها و دوربین ها نیست، که من که شدیداً آدم حریم خصوصی هستم زندگی ام با سی و اندی آدم دیگر شریک شده، تمام نشود. با آدمهایی هستم که دوست داشتنی اند، خوبند، آشنایند و پر از خاطره. ولی من دلم تنگ دوست داشتنی تر ها که طرفهای خانه اند هم نیست. من می خواهم این سفر که به لطف شازده کوچولوی بیست و پنج ساله ام که به چشم من هنوز هم شانزده ساله است، دوباره هفده ساله شده ام تمام نشود. (می دانید آدم وقتی دوباره هفده ساله شود، یک جور دیگر هفده سالگی می کند. من کردم و کیف داشت.) همین سفر که جای فریدون این‌همه‌ی‌ همه‌ی ‌همه خالی است، که همه می فهمیم و با بغض فروخورده روی میز می کوبیم و دست می زنیم و می خوانیم مبادا چشم های شکوفه خیس تر شود و لبخند کوچکش باز برود، نمی خواهم تمام شود. الان که اینها را می نویسم توی اتوبوس هستیم و در راه برگشت و من دارم پست وبلاگم را روی کاغذ می نویسم. بالاخره از شر مینی بوسها خلاص شدیم. این پست وقتی پابلیش می شود که من در خانه باشم. توی خانه نشسته باشم و بنویسم نمی خواهم برگردم خانه! به هیچ جایم نیست که موبایلم باتری ندارد و خاموش شده، صد سال است اینترنت بهم نرسیده و هیچ نه خمارم و نه بدنم درد می کند، گیلمور گرلز که قبل از آمدن معتادش شده بودم نمی بینم، با آدمهای دنیایی که ازش فرار کرده ام حرف نمی زنم، کی کجاست، کی چی گفت، زنگ زد یا نزد،کی چی کار کرد و این چرا آنطور شد، پایان نامه چه خاکی به سرش می شود، کی رفت و کی نرفت، زندگی ام را چه کارش کنم. بار سفرم را که می بستم، فکر نمی کردم که اینقدر از خانه خسته باشم و فراری. یاد آن پستی می افتم که یکی نوشته بود جانتان سبک. من حالا می فهمم این را. من الان جانم سبک شده است و نمی خواهم برگردم که باز سنگین شود. آقای راننده! همین بغل ها نگه دار. من بر نمی گردم.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

حذف شد.

عزیز من نرین توش

یک روز شاید یک زبانی اختراع کنم برای گفتن ثانیه های طولانی تردید قبل از یک حرف، یک نگاه، یک زنگ تلفن، یک لمس، یک لبخند، هر چی. که کسی به خودش اجازه ندهد بیاید مثل علف هرز باهاش رفتار کند. فرق یک بکنم با نکنم فقط یک نقطه بالا پایین نیست. شاید زندگی ای پشتش صبر کرده باشد حتی.
آخ که شما چقدر خستگی تمام این تردیدها را به تن آدم می گذارید.
اصلاً هیچ من را می شناسید؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

بیخود لایی نکش

در زندگی سنگ هایی هست، ذاتاً برای سَر را خوراندن به.

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

پیرهن زر به برت بود پیش از این

من می خواهم همین جا از همسایه مان یا بهتر بگویم خروس همسایه مان مراتب تشکر خودم را به عمل بیاورم. چند روز پیش، رفته بودم دم پنجره ی اتاقم و از شما چه پنهان که حال خاکستری ای داشتم. یک هو صدای خروسی آمد. هرگز فکر نمی کردم که یک قوقولی قوقوی ساده بتواند اینقدر حال آدم را عوض کند. نه که من آدم عشق حیوانی باشم یا همچین چیزی ها. یعنی البته من از حیوان به دور هم نیستم، ولی خوب هیچ وقت حیوان مورد علاقه ام خروس نبوده است. فقط وقتی کوچک بودم مامانم برایم دو تا جوجه خرید که بزرگ شدند و یکی اش شد مرغ و یکی اش شد خروس. مرغه خیلی خانم بود ولی خروسه وحشی بود و هر کس به جز پدربزرگم می رفت توی حیاط دنبالش می کرد و نوکش می زد. حتی من که جای مادرش بودم. نمی دانم چرا. ولی به هر حال تا جایی که یادم می آید خروسه سر از بشقاب های ما در آورد و مرغه هم رفت قاطی مرغهای دیگر. البته این اصلاً جزو خاطرات تراژیک کودکی من نیست. منظورم این است که من به خاطر آن خروس و آن مرغ هیچ وقت گریه زاری نکردم. چند روز پیش که خروس خواند، اول فکر کردم توهم زده ام. آخر اینجا لابه لای این همه ساختمان بلند خاکستری خروس چه کار می کرد؟ بعد گفتم شاید بوق دوچرخه ای چیزی باشد. ولی بعد که دوباره خواند، دیدم نه خود خود خروس است. حال فرح فزایی به ما دست داد. در چشم به هم زدنی رفتم شمال و صبح بود و سبز بود و آفتاب نصف اتاق را گرفته بود و خروس می خواند. هوا خوب بود و من هم خوب بودم و ملالی نبود. می دانید؟ فقط با یک قوقولی قوقو ها. فکر کردم شاید برای کسی مهمانی از یک جای خروس خیز آمده و طرف مثل فیلم ها خروسش را زده زیر بغلش و آورده اینجا و الان هم خروسه ویلان خانه ی میزبان است و عاصی شده و در واقع ما از فریاد نارضایتی خروس بینوا این چنین محظوظ گشته ایم. الان که اینها را می نویسم، پنجره اتاقم باز است. خروس دوباره می خواند( علامت ساکن کجاست من بذارم روی ن؟ ). حال ما خراب تر از خاکستری بود ولی صدای خروس باز هم با ما همان کار را کرد. با چشم دنبالش گشتم. پیدایش کردم. توی بالکن خانه همسایه بود که از اینجا که من می بینم هر چیزی بگویی تویش پیدا می شود. یخچال و شلنگ و نردبان و لباس و فرش و یک چیزهای راه راهی که نمی دانم چیست و دیگر بقیه اش را نمی گویم. مگر ما فضولیم؟ حالا لابد یک خروس هم آنجا بلولد نباید زیاد تعجب کرد. بالکن خانه همسایه که صد متری از پنجره من فاصله دارد مقرّ خروس خان است. از این خروس های تیپیک زری و پیرهن پری نیست. از اینهاست که سفید است و من با همین چشم علیلم لکه های سیاهش را دیدم و تاج قرمز دارد. لبه ی بالکن قدم خروسی می زد و من هی می ترسیدم که بپرد پایین. فکر می کردم خروس است دیگر یکهو دیدی پرید و حالیش نبود که از ده متری نباید بپرد. البته چه می دانم شاید می پرید هم هیچی اش نمی شد. ولی به هر حال مثل اینکه می دانست که نباید بپرد. حالا نه اینکه فکر کنید من عاشق خروسه شده بودم و نگران اینکه خش به بالش نیفتد چون خیلی قلب رئوفی دارم و اینها. نه! من حالا حالا ها می خواهم که خروسه برایم بخواند. چند ثانیه ای سیاهی در به در می شود به جان خودم. سالهای پیش، جوانه زدن بید مجنون زیر پنجره اتاقم حالم را خوب می کرد. بهار می آمد و جوان بودیم و همین که بهار بیاید بسمان بود. حالا دیگر نه پنجره ی من آنجاست و نه آن بید زنده است نه جوانه به ما کارساز است. صدای گنجشک هم انصاف بدهید که کار خاصی با آدم نمی کند. قوقولی قوقو می خواهم خروس خر. حالا هی لبه بالکن جولان بده و ما هی نگاهت کنیم و چشم بدوزیم به نوکت که کی حال می کنی بخوانی! پنجره من تا اطلاع ثانوی بسته نمی شود.




* سلام شاملو در جاهای مربوطه.

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

اووپس!

من دیگر از شنیدن کلمه اتفاق هم کهیر می زنم.
زن من از آن آدمهایی است که همیشه ی خدا منتظر است یک اتفاقی بیفتد.
اصلاً از من بپرسید می گویم خودش هم اتفاقی به وجود آمده، یک اتفاق تستیکولار. می دانید که منظورم چی است.
بیشتر از سه هزار و پانصد بار بهم گفته که اتفاقی با من ازدواج کرده و خدا می داند اگر من سر راهش قرار نگرفته بودم چقدر خوشبخت می شده. یعنی سه هزار و پانصد بارش را من خودم شخصاً روی چوب خطش حک کرده ام.
تمام خانه را پر بلیت بخت آزمایی و قرعه کشی کرده است.
یک بند پیش این فالگیر و آن کف بین و آن یکی رمال می رود.
ازش که می پرسم آخر منتظر چی هستی، هر دفعه یک مزخرفی تحویلم می دهد.
باور کنید خودش هم درست و حسابی نمی داند.
دیشب اتفاقی زنم را توی وان حمام خفه کردم.
امروز از بانک باهام تماس گرفتند که حسابمان توی قرعه کشی برنده شده.
خوب خرج کفن و دفنش هم درآمد.

شاید، یکی دو قدم

یک کارهایی هست که آدم خیلی می خواد قبل از مرگش یه بارم که شده انجام بده ها، خوب این کارها خوبن کلاً. یعنی می گم یک شوق معنوی خاصی می دن به زندگی خسته کننده ی آدم. ولی مشکل سر کارهاییه که عین الاغ می خوای بکنی ولی بلافاصله بعدش باید سرتو بذاری و بمیری. یعنی می گم اینطور کارهای لامصبین.